سرنوشت (مجموعهْ داستان هاى كوتاه)
نويسنده غفار عريف نويسنده غفار عريف

 

سرنوشت مجموعه يي داستاني از خامه ور فرهيخته آقای غفار عريف است که لطف نموده و غرض نشر به تارنمای مشعل فرستاده اند.

مشعل با ابراز سپاس از لطف ايشان درنظر دارد تا داستان های اين مجموعه را به ترتيب به خواننده گان عزيز تارنمای مشعل پيشکش دارد.

 

 

مشخصات كتاب:

نام كتاب: سرنوشت (مجموعهْ داستان هاى كوتاه)

موْلف: غفار عريف

كمپوزر: وح. وردگ (w_wardag_m@yahoo.com)

تعداد چاپ:

تاريخ تايپ : 1/9/2005

حق چاپ محفوظ است.

 

 

"گل مكى!"

 

تابستان بود. اّسمان صاف وروشن و لاجوردين با شادى تمام بر روى شهروندان ميخنديد. گرماى سوزان به سراپاى شهر چيره شده بود. ليكن كاروان زندگى سرشار از تحرك و اّميخته از بيم و اميد و نا اميدى به روال عادى راه مى پيمود، جوش و خروش، ازدحام و بيروبار ايستا ناپذير بود. صرف گاه و ناگاه اصابت "سكر" بر گلوى زندگى چنگ ودندان ميزد و دلهره و اضطراب مياّفريد.

در اّن سالها در شهر، ده افغانان، اطراف فروشگاه بزرگ افغان، منطقهْ پل باغ عمومى به امداد مسجد پل خشتى و ايستگاه سرويس هاى دانشگاه كابل خيلى ها مزدحم و بازار خريد و فروش اموال بسيار گرم و پرتپ و تاب بود.

سالها پيش در اين مناطق بعضى از ساختمان هاى قديمى تخريب، ولى تا هنوز بجاى اّنها بناهاى ديگرى اعمار نشده بود. عدهْ از افراد از بى نظمى و بى پلانى شهردارى استفاده برده مانند خانه هاى خود سر "زور اّباد ها" به ساختن دكان هاى بدون نقشه و خارج پلان و گذاشتن غرفه هاى چوبى دست زدند. دست فروشان و دوره گردان "تبنگى ها" نيز خموش نه نشستند و با راحتى تمام بساط خريد و فروش خود را درين جا ها پهن كرده بودند. اجناس مورد نياز اهالى از پوشيدنى "البسه نو و ليلامى" گرفته تا انواع و اقسام خوردنى ها و سامان لوكس، عطر و پودر و كلونيا و شامپو و  ديگر اموال انگليسى، اّلمانى، فرانسوى، ايتالوى و روسى پيدا ميشد. فكر ميكردى همهْ فروشندگان دورهْ گرد شهر يكسره به اطراف و اكناف اين مناطق كوچيده باشند.

تركارى فروشان كه كراچى هاى پر از سبزى پالك، زردگ،گلپى،كاهو، باميه، كچالو، پياز، شلغم را ازين سو بداّن سو ميكشيدند - ميوه فروشان با كراچى ها و تبنگ ها سرگرم فروش ميوه هاى تازه (كيله، انگور، انار، سيب، ناك، ليمو...) و خشك (نخود، كشمش، بادام، خسته،پسته، كشته، توت، مغز چهار مغز...) بودند - كله و پاچه فروشان - قصابان اّزاد و كراچى دار، ماهى و جلبى پزان، چپلى كبابى ها... با صداى بلند مردم را به خريدن فرا ميخواندند. كسانيكه كراچى و تبنگ در اختيار نداشتند، گوشه ئى از زمين خدا را برگزيده بودند، انبان و بورى خود را هموار مينمودند و داشته هاى خويش را بفروش ميرسانيدند.

در ايستگاه سرويس هاى خيرخانه و محل توقف تريلى بس ها (موترهاى برقى) صداى بلند موزيك برخاسته از سالون هاى ويديوئى و كست فروشى ها چنان غوغائى را برپا كرده بودند كه رهگذر عادى را به ستوه مياّورد. در پشت عمارت از كار افتيدهْ شفاخانهْ مركزى سابقه بازار چورى فروشان و سلمانى هاى روى جادهْ چوك بود. لباس مود روز و فيشنى مردانه و زنانه و طفلانه ساخت تايلند و تايوان و هانكانگ كه بوسيلهْ محصلين بخارج نيز راه پيدا ميكرد به اّسانى از سوپر ماركيت پهلوى فروشگاه بزرگ دستياب ميشد.

در روزهاى جمعه از ايستگاه سرويس هاى قصبهْ كارگرى شروع به امتداد مسجد پل خشتى جهان ديگرى را ميديدى. دنياى عسكر بچه هاى مزارى، جوزجانى، فاريابى، تخارى، سمنگانى، بغلانى، قندزى، بدخشى جولان داشت كه درين جا باهم ديدو بازديد ميكردند و از احوال يكديگر اطلاع ميافتند.

خلاصه درين مناطق فروشندگان دوره گرد "تبنگى ها" كراچى داران و دست فروشان بازار خريد و فروش را در طول روز نظر به ازدحام مردم، طورى تقسيم بندى ميكردند كه مفاد مناسب بدست مياّوردند.

روزهاى اّفتابى براى مامورين دولت هم از ويژگى خاصى برخوردار بود. كارمندان بعد از صرف ماكولات چاشت سركارى كه پر از شالى و شاماق بود ناچار ميشدند جهت هضم غذا به پياده گردى بپردازند. در سالهاى اخير كه گوشت از دسترخوان اكثريت اهالى بخصوص مامورين كم بغل دولتى رخت سفر بسته بود، كمبود اّن را با خريد كچالو، زردگ، لوبيا و شلغم كه هر روز نسبت به روز ديگر قيمت اّنها به اّسمان بالا ميشد و حتى توان خريد اين اجناس نيز از دست ميرفت، مرفوع ميساختند. گوشت وارداتى (سرخى گاو) هندى به تول دالر و توريد مرغ هاى شهيد اروپائى در موتر هاى يخچال دار با صرف دامن دامن دالر هم در تغير نظم بازار كارى را از پيش نبرد، زيرا عرضهْ اّنها بيراهه ها را طى ميكرد و بين مغازه داران و هوتلى ها معامله ميشد كدام وقتى نيك بخت ها از اّن مستفيد ميگرديدند و بدبخت ها در اّرزوى اّن ميسوختند.

هم خرما و هم ثواب، شكار دو فاخته به يك تير. هم استفاده از هواى گرم و اّزاد و هم اجراى خريدارى هاى ضرورت روزمره و انتقال اّن در سرويس هاى دولتى و رهائى از عذاب جانكاه سرويس هاى پايه دان كشال شهرى و هم هضم غذاى پر از باد و ثقيل سركارى و هم پس انداز پول خريد تابليت هاى هاضمه "سودامنت" تقلبى بى كيفيت و بى خاصيت پاكستانى، ما و همكاران ما را به اّن وا ميداشت تا دقايق باقيماندهْ رخصتى يكساعتهْ نان چاشت (هنوز به نقده جز معاش عوض نشده بود) را بطور جمعى به گردش و هوا خورى برويم. در بين ما سيد يونس اّغا كه لالا يونس صدايش ميكرديم خيلى پرزه گو بود و حرف هاى خود را با شوخى ظريفانه ادا مينمود و از احترام متقابل برخوردار بوديم.

در جريان هوا خورى چاشتانهْ خويش هر روز دختركى را ميديديم كه با دو و سه دختر و پسر هم سن و سالش با شوق و ذوق فراوان به اين سو و اّن سو ميرفت. يك بسته خريطهْ پلاستيكى را بگردن اّويخته داشت. در كنار فروشندگان ايستاده ميشد، گاه نگاهى به اين گوشه و گاه به اّن گوشه ميدوخت، متوجه عابرين و خريداران ميبود و با اّواز بلند صدا ميزد:

اينه خلطهْ پلاستكى بخرين!

صداى دخترك كه يكجا با كودكان ديگر با شور و هيجان مصروف فروش خريطهْ پلاستيكى بود، دهها قدم دور تر بگوش ميرسيد. گيرائى صدايش تنها در معصومانه بودن اّن خلاصه نميشد، جالب اين بود كه با چه حرف هاى دلپذيرى ادا ميگرديد. در هر صدا لبخندى شيرينى بر لبانش نقش مى بست و در چشمانش نشانه هاى از هوشيارى را هويدا ميساخت.

طفلك با دقت تمام مانند پروانه به دور فروشندگان ميوه و تركارى گردش ميكرد وبا سرو صدائى كه توجه ديگران را بخود جلب ميداشت به همراهى طفلكان ديگر از يك محل به محل ديگر ميرفت تا باشد خريطه ئى بفروش برساند و چند پولى مفاد بدست اّورد.

طنين صداى دخترك نزد اّدم هاى با عاطفه احساس عجيبى را ايجاد مينمود بخاطرى كه اّواز برخاسته از عمق محروميت روزگار بود. خريطه فروش نونهالى بود از ميان انبوه درختان بلند با گيسوان و چشمان سياه وجذاب و پيشانى باز و مژه هاى خنجرى كه ده و يا يازده سالى بيش نداشت. چادرك رنگه نيم گزه به سر ميكرد، موهايش چوتى شده بطرز اطرافى چون دو مار پيچان به روى شانه هايش افتيده بودند. لباس گلدار رنگه از تكه هاى نساجى وطنى به تن داشت و بوتك هاى گلابى رنگ پلاستيكى ميپوشيد. از لهجهْ صحبتش فهميده ميشد كه مقبولى دخترک  دهاتى از طبيعت و اّب و هواى دلپذير و خوشگوار وادى شمالى مايه گرفته است. گونه هاى گندمى و چشمان بادامى اش گواهى ميدادند كه در يكى از قريجات و يا قشلاقى در باريكى هاى درهْ پنجشير و يا خم و پيچ هجده درهْ غوربند و يا شايد هم در كوه پايه هاى سالنگ و يا كنار جويبارهاى جبل السراج و يا درياى گلبهار و يا چشمهْ ساران استالف و كاريز هاى سراى خواجه و كلكان و قره باغ و يا در شادابى دامنه هاى شهر چاريكار، تولد يافته باشد. اينكه طفلك چگونه و به چه علتى شكار بيرحمانهْ حوادث ناهنجار اجتماعى شده بود و سرنوشت دردناك او را به كجا كشانيده، براى هر انسان با درد كه با قلب پاك و صميميت صادقانه به دخترك نگاه ميانداخت، قابل فهم بود.

در يكى از روزها در هنگام چكر زدن چاشت ما همكاران دخترك را ملاقى شديم. او فكر ميكرد كه ما بقصد خريدن سودا به استقامت فروشگاه بزرگ روان هسيتم، در مقابل ما ايستاده شد و با لطافت كلام و تقلاى كودكانه گفت:

كاكا جان! خلطهْ پلاستيكى نمى خرين؟

از جمع ما، لالا يونس يكى دو قدمى به جلو انداخت و با شوخى هميشگى از دخترك پرسيد:

خاله جان! نامكت چيست؟

دخترك را با وقار كودكانه خنده گرفت و جواب داد:

جان خاليش! گل مكى!

لالا يونس از نوع حاضر جوابى دخترك با هوش و خوش مشرب حيرت زده شد و خنديد و باز پرسيد:

خاله جان! يك خلطه چند روپيه قيمت داره؟

چشمان دخترك برقى زد و با تبسم نمكين با الفاظ اّرام كه در اّهنگ صدايش معصوميت كودكانه تجلى يافته بود، جواب داد:

جان خاليش! سه روپيه.

پاسخ هاى تند و صريح دخترك كه در اّن فصاحت كلام كودكانه موج ميزد، لالا يونس را به اّن وا داشت تا به پرسش هاى خويش ادامه دهد. نگاه شفقت اّميز به او انداخت و باز پرسيد:

خاله  گل مكى! چرا مكتب نميرى كه خلطهْ پلاستيكى ميفروشي؟

ناگهان دخترك غمگين شد و سياهى چشمانش را در خود فرو برد. دانه هاى اشك به رخسارش باريدن گرفت و با معصوميت اّهى كشيد و پاسخ داد:

اّغيمه - بيدر مه يك راكت كه در ايستگاه ملى بس خيرخانه خورد، كشت. حالى ديگه مه بايد كار كنم تا نان به خانه ببرم!

حرف هاى غم انگيز دخترك ما را به ياد روزى انداخت كه چند راكت (سكر) پى در پى از طرف وجدان مردگان تشنه بخون از فرط جاه طلبى و عطش رسيدن به تخت و تاج بطرز دزدان در لباس گرگان بداخل شهر پرتاب و در نقاط مزدحم از جمله در ايستگاه سرويس هاى خيرخانه اصابت نمود و بيش از يكصدو بيست نفر كشته از خود به جا گذاشت و صدها ديگر زخمى و معيوب گرديدند.

با شنيدن حرف هاى دخترك همهْ ما از نزدش يك يك واحد خريطهْ پلاستيكى خريديم و فكر ميكردى دنيائى از خوشحالى را به او بخشيده باشيم. بارهاى ديگر دخترك را ديديم كه با پريشانى و نا اميدى نگاه نگرانش را به هر طرف ميدوخت با شتاب قدم بر ميداشت و با لحن كودكانه صدا ميزد:

اينه خلطهْ پلاستيكى بخرين!

گاهى ديده ميشد كه دخترك چطور محو تماشاى دختران مكتبى ميشود كه به مدرسه ميرفتند و يا از مكتب رخصت ميشدند و در كار پائين وبالا شدن به سرويس ها عجله مى نمود.

همين كه با غروب اّفتاب تاريكى شام اّهسته اّهسته نزديك ميشد و زمين را پر ميكرد بدين سان بازار فروش فروشندگان دوره گرد نيز گرم ميگرديد و هياهوى صداى اّنها محله را در خود مى پيچيد. دخترك هم اين طرف و اّنطرف ميدويد و خريطهْ پلاستيكى بفروش ميرسانيد.

چرخ زمان بر خلاف ميل تماميت خواهان از حركت باز نمانده بود. شهر و شهروندان بادامهْ بار مصيبت كشمكش رسيدن به قدرت را بر دوش ميكشيدند. صداى اصابت راكت هاى (سكر)، تركش خمپاره ها و انفجار مرمى هاى توپ و تفنگ نقطهْ پايانى بخود نمى گرفت. بيدارى روز و خواب شب اّرامش خود را باز نمى يافت. هر لحظه وقوع حوادث دلخراش تخريب و انفجار متصور بود. شليك راكت هاى (سكر) نامردان از چهار اّسياب و چكرى و موسهى و ارغندى بالا و پائين ويرانى و مرگ را با خود همراه ميداشت و سوگ و ماتم به جا ميماند.

بعد از ظهر يك روز اّفتابى بود. باز شهر و شهروندان در اّتش انفجار (سكر) سوختند. باز در محل اّشناى ايستگاه سرويس هاى خيرخانه جوى هاى خون جارى شد و فرياد و ماتم فضا را پر كرد.

چه غم انگز بود كه اين بار درين انفجار در بين قربانيان ماتم كربلاى ثانى دخترك خريطه فروش "گل مكى" نيز شامل بود. پارچه هاى راكت اعضاى بدن دخترك و دهها همشهرى ديگر را به هوا پرانده بود. فكر ميكردى دل سنگ خارا هم پر خون است و از اّن گريه و فرياد اندوهگين برميخيزد. فكر ميكردى براده هاى فلزى خشمگين و غم اّلود بر زمين غلطيده و جان صدها بى گناه را بكام خود فرو برده است و يا سيلاب بنياد بر اندازى سرازير شده و حق زندگى را از مردمان ميربايد.

اّرى! اينست سرنوشت اّدمى كه بيان خط شريفانه و زيباى زندگى بغض و گريه و خنده و افسردگى و شور و التهاب را در خود نهفته دارد. اّنكه با افتخار و بى غل و غش بدون ريا و نيرنگ و اغوا، خدعه و فريب زيست كرده و ميكند نامش بر تارك غرور بشريت ميدرخشد.

 

اّلمان فدرال

18/12/1992


 


"اّتش..."

 

 

 

ساعت درسى مضمون كيميا بود. اين بار نخست بود كه راجع به خواص فزيكى و كيمياوى اكسيجن، هايدروجن، كاربن... حرف هاى ميشنيدم. اّموزگار مهربان شرح ميداد كه چگونه از تركيب و تعامل دو ماليكول هايدروجن با يك ماليكول اكسيجن اّب بوجود مياّيد و از احتراق يك ماليكول كاربن با دو ماليكول اكسيجن، كاربن داي اكسايد توليد ميشود. همچنان تلاش ميورزيد كه درس را ساده و عام فهم تشريح كند تا همه شاگردان چيزى را بياموزند. اين طرف و اّنطرف صنف قدم ميزد و با شور دادن دست و حركات انگشتان پرسيد:

- فهميديد كه چه گفتم؟

شاگردان با صداى بلند جواب دادند:

- بلى صاحب! فهميديم .

اّموزگار كه با ملايمت حرف ميزد، و با اّرامش تمام به تشريح درس ميپرداخت، بار ديگر پرسيد:

- كى حاضر است پيش تخته برود و درس امروز را به رفقاى خود تكرار كند؟

تعدادى دستان خود را بلند كردند و از جمله از يك نفر خواست تا درس نو را باز گوئى نمايد. بعداً به يكى دو شاگرد ديگر نيز وظيفه سپرد تا به نوبت اّنچه را كه امروز ياد گرفته اند، بديگران بازگو شوند. خودش بالاى چوكى نشسته بود و با شاگردانى كه درس را تكرار ميكردند، كمك مينمود و غلطى هاى اّنها را ميگرفت. از اينكه شاگردانش از موضوع درس چيزى را  اّموخته بودند، راضى به نظر ميرسيد. به همهْ ما وظيفه داد تا بين  خود تكرار درس را بصورت سوال و جواب ادامه دهيم. با استفاده از اين فرصت قطعى سگرت بى فلتر "ويپ" خود را از جيب بيرون اّورد و يكدانهْ اّنرا روشن كرد و بار ديگر شاگردان را كه در جوش و خورش رد و بدل سوال و جواب پيرامون موضوع درسى بودند، مخاطب قرار داد و گفت:

- اين مساله هم به كيميا ارتباط ميگيرد. نام كيمياوى گوگرد سلفر است، چوبه گوگرد را از اثر تماس و حركت با فشار بروى موادى كه بدو طرف قطى جيوه شده، اّتش گرفت و من با اين كار توانستم سگرت خود را روشن كنم.

با اظهار اين مطلب، يك نخ گوگرد را به شاگردان نشان داد و گفت:

- متاسفانه همين يك چوبهْ گوگرد توانائى اّنرا دارد كه جهان را در اّتش اندازد!

اين اولين بار بود كه يك چنين حرف خوفناك را ميشنيدم و مانند غرش رعد و برق در گوش هايم طنين انداخت و تا عمق وجودم را تكان داد. فكر ميكردم دنيا را بر سرم كوفته باشند، زيرا از اّتش تنها مرگ و نيستى را ميدانستم. گرچه اّموزگار مهربان سخن خود را با لحن خيلى اّرام ادا كرد، ليكن تصور ويرانى اّتش ترس و دلهره برايم ايجاد نمود. چشمانم را از فرط خوف سياهى احاطه نمود. مثل اينكه زنگ خطر به صدا در اّمده باشد و حريق دارد همين اكنون مكتب ما را نابود ميسازد، بهت زده به سيماى معلم نگاه كردم و در سكوتى كه اتاق درسى را فرا گرفته بود، فرو رفتم.

اّهنگ دوبارهْ صداى معلم سكوت حاكم بر صنف را در هم شكست و باز به سخنانش ادامه داد:

- شاگردان عزيز! به وقت بيشتر نياز است تا رمز اّتش افروزى يك چوبهْ گوگرد را بدانيد و دريابيد كه راه به كجا منتهى ميشود، پس به اّينده نگاه كنيد.

راستى معلم ما حق بجانب بود، زيرا در اوضاع و احوال اّنروزگار براى يك شاگرد صنف هفتم درك باريكى كلمات خوفناك و وحشت اّور دشوار به نظر ميرسيد. ولى حدود ويرانگرى اّتش را هر كسى ميتوانست بفهمد.

از اّنروزى كه حرف معلم مان را شنيده بودم، شب ها در بستر خواب اّرام نداشتم. باورم نمى اّمد كه شعله ْ يك نخ گوگرد توانائى در اّتش انداختن جهان را باين بزرگى وپهناورى داشته باشد. در سيلابى از وسوسه و طوفانى از تشويش غرق ميشدم، چيزهاى زيادى را بخاطر مياّوردم، ليكن سياهى شب در دريافت كنه مطلب جرأتم را سلب ميكرد، تنها دود غليظ و ويرانى اّتش در برابر چشمانم تجسم ميافت با اضطراب و نگرانى غصه ميخوردم كه اگر مكتب ما در اّتش يك نخ گوگرد بسوزد، اّرزوى بزرگ زندگيم يعنى ختم اّموزش بخاك يكسان ميگردد.

بيادم بود كه يكبارى در چوك مركزى شهر ما سراى مسترى خانه و پرزه فروشى ها را اّتش گرفته بود و از اثر سوختن روغنيات وسايط و تايرهاى كهنه و نو چگونه شعله هاى اّتش و ستون هاى دود غليظ به اّسمان بالا ميرفت و چه زيان هاى را به بار اّورده بود بخصوص كه يك بيرل مواد نفتى به هوا بلند شد و بعد از انفجار دوباره به زمين ريخت و چه مصيبتى را سبب گرديد.

* * *

راستى مكتب ما در منطقهْ شادابى واقع بود و با مساحت چشمگيرى كه داشت، منظرهْ پر شكوه و دلپذيرى را از خود تجلى ميداد. چمن هاى سر سبز، ميدان هاى سپورتى، درختان تنومند توت - آكاسى و پنجهْ چنار، ناژو هاى سرك بفلك كشيده، بته هاى گلاب، كردهاى گل، جويچه هاى اّب روان، چيله هاى انگور زينت بخش محيط و ماحول عمارت زيبائى بود كه سالها قبل به سبك ساختمان هاى قديمه اروپائى اعمار شده بود. تو گوئى بناى از نقطهْ مركزى عروس شهرها (پاريس) و يا ساختمان از روم باستان و يا تعميرى از شهر اسكندريه را بدين جا انتقال داده باشند. مجهز با كتابخانهْ غنى، لابراتوار هاى فزيك - كيميا و بيالوژى و داراى اتاق سمعى و بصرى بود. وقتيكه ارسى ها باز ميشد رايحه فرحبخش و هواى معطر و خوشگوار فضاى صنف را پر ميكرد كه از مزارع و تاكستان هاى پر بار و از ميان شاخه هاى شاد درختان سرسبز و باغچه هاى ميوه، راه خود را بدين سو ميكشيدند.

زيبائى و سرسبزى و مساحت مكتب علت هاى بودند كه همه ساله در بزرگداشت از استرداد استقلال كشور، رسم و گذشت معارف در سطح كليه مكاتب ولايت در همين جا صورت گيرد، منطقهْ جشن شهر ما بحساب مياّمد، كمپ ها زده ميشد، جهت شادى و سرور مردم ساز و سرود برپا ميگرديد، درامه ها پارچه هاى تمثيلى نمايش داده ميشد، تيم هاى ترانه - ترانه هاى وطنى و حماسى ميخواندند و تيم هاى جمناستيك نمايشات جمناستيكى را اجرا ميكردند. محافل بزرگداشت از روزهاى ملى و بين المللى "روز جهانى زن، روز جهانى كودك، روز جهانى صحت، روز جهانى هلال احمر و شير خور شيد سرخ، روز مادر، روز معلم..." برگزار ميگرديد.

* * *

روزها، ماهها و سالها يكى پى ديگر مى گذشتند، ليكن حرف "يك چوبهْ گوگرد توانائى اّنرا دارد كه جهان را در اّتش اندازد" را براى يك لحظه هم فراموش نمى كردم.مثل اينكه در جغرافياى ذهنم حك شده باشد، بخصوص كه در صنف هاى بعدى در بارهْ جدول دوره ئى عناصر، القلى ها، قلوى ها، هستهْ اتوم، ديناميت، كتله غايب،هسته هليوم، اّتشفشان و لاوا چيزهاى اّموختم.

سيزده سال از سخن معلم و ساعت درسى مضمون كيميا سپرى شده بود. از بد روزگار جاه طلبان اجانب با فراهم كردن هيزم و روغن اولين جرقه هاى هيولاى جنگ و كا بوس وحشتناك اّتش را بر كوى و برزن، ماوا و مسكن ديار مان شعله ور ساختند. اّتش و خون در پشت در خانهْ هاى ما لا نه كرد، سايهْ شوم نفاق و شقاق سراپاى جامعه را فرا گرفت، سر نوشت زندگى با ماجرا هاى دشوار و غم انگيز همراه گرديد، هستى مادى و معنوى سرزمين را زبانه هاى اّتش خانمانسوز به نابودى گرفت.

در يكى از روزهاى سال 1359 كه شب ظلمانى داشت به ناوقت ها ميرسيد و در كوچه ها پرنده پر نمى زد و سكوت سهمگين هم در منطقه حكمفرما بود، از فاصله هاى دور بطور دوامدار صداى فير بگوش مياّمد.

بلى! لشكر شب به قصد سوزاندن مكتب ما اّمده بودند. در اّنجا پوستهْ دفاع ملكى با اشتراك چند نفر جوان بى تجربه در امور نظامى افراز شده بود كه طبيعتاً ياراى مقاومت را در برابر فوج نداشتند. مكتب بدست شب پرستان سقوط كرد و موازى با درازى شب سياه سوخت. كوچه گى ها از بالاى بام منازل خويش نظاره ميكردند كه با چه شدت شعله هاى سرخ رنگ اّتش به اّسمان بالا ميرفت. كسانيكه نميدانستند كه حريق در كجا رخ داده از يكديگر مى پرسيدند و پاسخ ميافتند:

- ليسه در گرفته.

- مكتب بچا - ره سوختاندند.

- ليسهْ نعمان ره اّتش زدن - ظالمان.

- ببين، ببين اّتش از طرف مكتب بچا بالا ميشه.

- حيفش، صد حيفش، صد حيفش.

فردا شهروندان بچشم خود ديدند كه از مكتب (ليسهْ نعمان) و زيبائى هاى اّن جز تل خاك و مشت خاكستر و بقاياى علف هاى سوخته چيزى ديگر باقى نمانده بود. افراد گروپ كوچك مقاومت كه توانسته بودند با استفاده از راههاى فرار جان به سلامت ببرند، حكايت ميكردند كه چگونه در دفاع از مكتب با لشكر سياه در اّويختند و در تبادلهْ اّتش متقابل چند نفر همسنگر شان جان باختند. اّنها قصه مينمودند كه مهاجمين شبگرد با چه عطش سيرى ناپذير داخل صنوف درسى شده ميزها و چوكى ها را يكى بالاى ديگر خرمن كرده و چهار طرف مكتب بنزين پاشيدند و فقط اّتش يك نخ گوگرد همه چيز را بكام خود كشيد.

از اّنروزى كه شاگرد صنف هفتم بودم و ساعت درسى مضمون كيميا داشتيم، سالهاى زيادى ميگذرد. در فاصلهْ اين مدت اّموزگار مهربان ما به رضاى خدا رفت، ليكن فرموده و سخن نغز او را تا ادامهْ زندگيم با خود خواهم داشت.

فكر ميكنم كه اّموزگار ما هرگز نه مرده و رخ در نقاب خاك نكشيده است. او تنها براى ابد دوباره باز نمى گردد تا ويرانهْ هاى تاسف انگيز مكتب را مشاهده نمايد.

 

اّلمان فدرال

15/5/1993

 

ادامه دارد


March 13th, 2006


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان